تا گوشیمو روشن کردم اس ام اس اومد .
- منتظر موندنتو دوست دارم ؛ ظهر بهت میگم کجا بیای .
ساعت نزدیک 10 صبح شده بودای بابا ؛ این کلا داشت رو اعصابم میرفت مرتیکه عوضی ؛ از دیشب تا حالا استرس داشتم ؛ 12 میلیون پول تو حساب داشتم ؛ سه میلیونم از ساناز قرض کردم . جای هیچ فرصتی برای سوال هم براش نذاشتم ؛ الانم که بیکارم نمیدونم چه جوری پولشو برگردونم . اگه صدرا یه کم ؛ فقط یه کم دیروز رفتار دیگهای داشت کلا بی خیال این یارو میشدم ؛ چون مطمئن بودم هیچ غلطی نمیتونه بکنه . الان با وجود اومدن مثلا اون دختردایی باباش همه چی به هم ریخته بود ؛ بدترش اینجا بود که دیگه از دیشب نه زنگ زد نه اس ام اس داد . اصلا مردا همینن ؛ تا یکی بهشون چراغ سبز نشون میده یادشون میره از کجا اومدن ؛ اصلا تو سختیها کی پیششون موند .
گوشیم زنگ خورد ؛ سریع و با استرس برداشتم دیدم باباست .
- سلام ؛ خوبی ؟
- سلام بابا ؛ من خوبم تو خوبی ؟
- مرسی ؛ دختر تو کجا گذاشتی اول صبحی رفتی ؟
- ببخشید بابا جون ؛ راستش یه کاری پیش اومده بود که مجبور شدم صبح زود بزنم بیرون .
- باید کار مهمیباشه که به من چیزی نگفتی و صبح زود رفتی بیرون ؛ کاری میتونم بکنم ؟
- نه بابا مرسی .
- راستش عسل ؛ یه قضیهای هست که میخواستم در موردش باهات صحبت کنم .
- میدونم بابا جون ؛ ولی الان وقتش نیست .
- میدونی؟
در همین حال دیدم صدرا زنگ میزنه .
- باباجون کار نداری پشت خطی دارم .
- باشه بابا ؛ مواظب خودت باش خداحافظ .
- خداحافظ بابا .
سریع گوشی رو جواب دادم تا قطع نشده .
- الو ... عسل ... الو
زدم زیر گریه و گفتم : بی معرفت .
- من یا تو دختر ؛ اون چه کاری بود کردی ؟ آبرومو بردی .
- خوب کاری کردم ؛ خجالت نمیکشی جلوی من داری با دختره لاس میزنی ؟
- چی میگی تو بابا ؛ پیاده شو باهم بریم . دختره فامیل بابام بود ؛ اگه تو اون حرکت احمقانه رو نمیکردی ....
امون ندادم و قطع کردم گوشی رو . دیگه کسی گریه منو نمیتونست بند بیاره ... لعنتی ... بی معرفت بیشعور ... من به خاطر آبروم مجبور بودم حالا هر کاری بکنم . وقتی یاد عکسای خصوصیم با صدرا میفتادم ترسم بیشتر میشد . نکنه یارو دوباره مزاحمم شه ... نکنه پول زیر زبونش مزه کنه ... اون وقت چکار کنم ... پولا تو کیفم بود و منتظر بودم که تماس بگیره .
نمیدونستم چکار کنم واقعا ... ترس و دلهره و عذاب وجدان ... همه با هم بود ... آدم تو یه سنی با یکی دوست میشه ؛ بعدش عاشقش میشه و خوب کلی برنامه میچینی ... بیرون میری ... تولد میگیری ... عکس میگیری و هر چی جلوتر میری رابطه خصوصی تر میشه ؛ ولی یه جایی که توقعش رو نداری این طناب خوش خیالی پاره میشه . الان دقیقا واسه من همون لحظه هست .
اینکه صدرا کجاست و چکار میکنه دیگه برام مهم نبود . فقط میدونستم آبروم نباید بره ؛ همین .
چند بار دیگه زنگ زد و جواب ندادم ؛ نوبتی هم باشه نوبت ساناز بود که زنگ زد .
-الو ... سلام ... کجایی تو ... مردم از نگرانی چی شد ؟
- هیچی بابا ؛ هنوز زنگ نزده ...
تمام داستان رو برای ساناز گفته بودم و اون در جریان بود و میدونست . راه کاری که ساناز بهم داد پلیس فتا بود ولی من خودم این راهو عاقلانه ندیدم ؛ اولا حوصله شکایت وشکایت کشی نداشتم ؛ نکته دوم که مهمتر از اولی وقت بود ؛ من وقت نداشتم و ممکن بود عکسهایی بیاد بیرون و آبروم بره و دیگه من نتونم تو این اجتماع زندگی کنم .
- خب ؟
- خب چی ؟ میگم زنگ نزده دیگه .
- عسل ؛ خر نشو بیا برو پلیس فتا ؛ به خدا اونا یارو رو سریع میگیرنش ؛ کمتر از چند ساعت .
- دلت خوشهها ؛ پای آبروی تو در میون نیست که ؛ من آبروم بره بابام میکشه منو ؛ تو که میشناسیش .
- عسل ؛ گیریم این دفعه هم تونستی این پولو بدی بهش ؛ بعدش چی ؛ اگه بازم پول بخواد چی ؟
دقیقا ساناز پا گذاشت رو نقطه ضعفی که من میترسیدم ازش و نمیدونستم چکار کنم باهاش ؛ ولی مصمم و محکم گفتم : بعدش دیگه مجبورم شکایت کنم .
- دختر ؛ خب همین الان شکایت کن ؛ اصلا پاشو بیا همینجا یه کاریش میکنیم .
- چه کار میکنیم آخه ؟ یه جوری میگی انگار چاره دیگهای مونده .
- عسل به صدرا بگو شاید اون بتونه یه کاری بکنه ؛ این همه آشنا داره .
- ولش کن بابا اون عوضیو ؛ به جای اینکه صبح حال منو بپرسه زنگ زده میگه چرا آبروی منو بردی .
- حداقل پاشو بیا اینجا باهم بریم ؛ تنهایی نرو .
- باشه بابا دارم میام .
همزمان که داشتم با ساناز صحبت میکردم ؛ میخواستم برم اونطرف خیابون که یهو یه صدای وحشتناکی توی سرم پیچید ؛ ماشینی محکم خورد بهم و دیگه چیزی نفهمیدم ... فقط صدای گنگ مردم میومد که داشتن میدویدن سمت من و راننده که صداش معلوم بود یه دختر جوونه که دائم تکرار میکرد بدبخت شدم ؛ کمتر از چند ثانیه بی هوش شدم .
یه صداهای گنگی برام میومد . معلوم بود در مورد من حرف میزنن .
- دکتر الان چی میشه ؟
- چیز خاصی نیاز نیست ؛ فکر میکنم تا چند ساعت دیگه باید به هوش بیاد ؛ فقط سعی کنید دوروبرش زیاد شلوغ نباشه ؛ به لحاظ عصبی هم باید محیط آرومیبراش باشه .
- باشه آقای دکتر ممنون .
بابام داشت از دکتر سوال و جواب میکرد که دکتر بعد از پاسخگویی رفت .
منم به هوش بودم ؛ اما قدرت باز کردن چشمهامو نداشتم ؛ کم کم صدای بقیه کمتر و کمتر شد برام و دوباره بیهوش شدم .