از در که وارد شدم بوی گند جوراب به مشامم خورد . با اعتراض گفتم : بابا ؛ بازم که جورابتو بیرون ننداختی ؟
بابای منم در حالی که میخندید گفت : دختر ؛ یه روزی حسرت همین بوی جورابمو داری .
خندهای کردم و گفتم : اگه تا اون روز از دست بوی جورابتون زنده بمونم خودم پیش مرگت میشم .
سیگارشو تو جاسیگاریش خاموش کرد و گفت : من تعجب میکنم ؛ معمولا بوی سیگارو راحت تر تشخیص میدن تا بوی جورابو .
در حالی که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم : بله ؛ اما اون بوی جورابای معمولیه ؛ نه اینی که بوی بمب هیروشیمارو میده . در ضمن فکر نکن حواسم نبوده ؛ مگه قرار نبود جنابعالی سیگار نکشی؟ مگه دکتر نگفت واست ضرر داره ؟
بابام با یه تک سرفه جواب داد : اینا که دکتر نیستن ؛ من یه دکتر میشناسم که حرف نداره ؛ فقط بدیش یه چیزه .
گفتم : چی ؟
گفت : فیتیله داره ؛ نفت نداره . بعدشم زد زیر خنده . ازون خندههایی که قربونش میرم من . واسه یه دختر قویترین مرد زندگیش باباشه . واسه من بابام غیر از اینکه پدر خوبی بوده ؛ نشون داده روانشناس فوق العادهای هم هست . هفت هشت ماهی میشه مادرمو از دست دادم . اینکه عزیزی رو از دست بدی که صبح و شبتو باهاش میگذروندی واقعا دردناکه .
خداروشکر مادرم تا بود همه ازش به خیر و نیکی یاد میکردن . واقعا مسلمون بود ؛ نه اینکه اداشو در بیاره . میدونی چند تا دختر دم بختو با کمک بنیادی که راه انداخته بود راهی خونه بخت کرد ؟ چندتا مریضو خرج دوا درمونشونو از اهالی محل جمع کرد ؟ خیلی چیزای دیگه هست که به قول مادرم اگه بگم ریا میشه . تا جایی که یادم میاد تو خونه ما عشق بود و صفا ؛ مهربونی بود و قربونت برم ؛ فدات بشم بود و بوسههای عاشقانه . اینکه بابا و مامانم جلوی بقیه گونه همدیگه رو میبوسیدن واسه بقیه یه کم سخت بود چون نمیتونستن مثل اونا باشن . آدمهایی که نه تنها ادعای عاشق بودن داشتن بلکه واقعا نشون دادن عاشق هم هستن .
صدای بابام در اومد : پس کجا موندی عسل خانومی؟
- الان میام بابا .
تا یه چای بریزم براش ببرم با صدای بلند داشت برام میخوند :
عسل خانم دلتنگ شماست
عسل خانم شیطون و بلاست
عسل خانم خوشگل و دل بری
عسل خانم الهی بمیرم برات
عسل خانم الهی بمیرم برات
همیشه میزون بود با چایی آوردن من این الهی بمیرم برات بابا ؛ رسیدم و گفتم : خدا نکنه بابا ؛ درستش اینه عسل خانوم الهی بمونم برات .
بابا هم میخندید و میگفت : عسل خانوم باشه میمونم برات . با خندهای چای برداشت .
گفتم : بابا ؛ ادامه میدی ؟
بابا گفت : باشه و همزمان که میخواست بخونه دست هم زد و سرشو همش بالا پایین میکرد .
فرشته ناز کوچولو چشمات قشنگه میدونم
دلم میخواد اینو بدونی به پای چشمات میدونم
با اعتراض گفتم : بابا ؟
یه ژست حق به جانب گرفت و گفت اشتباه خوندم ؟
چشمامو درشت کردم و گفتم : بابا ؟
یه خندهای کرد که دندونای سفیدش معلوم شد .
- باشه بابا
یه آهی کشید و گفت : راستش دیگه خدمتمم تموم شده بود . صبحش امضاهارو گرفتم و ظهر از خدمت که برگشتم مادرم گفت عروسی داریمو فهمیدم ستاره زندگیم افتاده دست یکی دیگه . دختری که عاشقش بودم رو به زور نشونده بودن پای سفره عقد . خونم به جوش اومد ؛ حتی نپرسیدم داماد کیه ؟ جوون بودم و جاهل . رفتم در خونه تیمور رفیق بچگی و در زدم . تا از در اومد بیرون با مشت گذاشتم تو صورتش . تا اومد داد بزنه گفتم : خفه شو ؛ وگرنه میترکونمت .
گفت : اسد ؛ تویی ؟ این چه وضعشه آخه ؟ واسه چی میزنی ؟
گفتم : مگه تو نمیدونستی من دختر خالتو میخوام ؟ مگه صد بار بهت نگفتم ؟
- داداش ؛ به روح آقام ؛ به خدا ؛ به جون آبجی کوچیکم گفتم ؛ ولی به زور دادنش ؛ میگی چکاری میکردم . زیاد پاپی شدم مادرم گفت پسر ستاره شیر خورده منه ؛ خواهرته ؛ یعنی چی همش مخالفی ؟ من نمیتونم بگم پسرم ستاره رو میخواد که ؟ جواب در و همسایه رو چی بدم ؟ هر چی گفتم بابا جون این دختره کس دیگه رو میخواد به خرجشون نرفت . آخرشم که باباش پول و پله یارو چشمشو کور کرده بود کمربند زنون بردش پای سفره عقد .
- میمردی زودتر بهم میگفتی ؟
- اسد به خدا ده بار زنگ زدم همش گفتن نیستی ؛ خوابی ؛ بیرونی ؛ میگی چیکار کنم حالا ؟
- با کی ازدواج کرده ؟
- با مرتضی ؛ پسر آمیرزا .
دیگه وضع خرابتر شد ؛ آمیرزا بزرگ محل بود و وضعش توپ ؛ در ضمن صاحب خونه ولی بابای ستاره بود ؛ اما مرتضی ؛ پسرش جزو اوباش محل بود ؛ چندباری باهم گلاویز شده بودیم . همونجا نشستم رو خاک و خل سرمو انداختم پایینو گریه کردم . کم چیزی نبود شکست خوردم ؛ عشق زندگیم ؛ کسی که به خاطرش درس و دانشگاه رو ول کردم و رفتم خدمت ؛ حالا شوهر کرده بود ؛ پول بی صاحاب خیلی نامرد بود ؛ بابای ستاره با اینکه میدونست ولی دخترشو قربانی کرده بود .
دیوونه شدم ؛ پاشدم رفتم و هر چی تیمور صدام کرد وای نیستادم .
مقصد معلوم بود . رفتم در خونه آمیرزا در رو زدم . مرتضی اومد و گفت : فرمایش ؟
- بگو ستاره بیاد دم در .
با عصبانیت داد زد : بلهههه ؟
گفتم : کری ؟
- زر نزن بچه ژیگول ؛ از جونت سیر شدی ؟
با مشت زدم تو صورتش و دعوا بالا گرفت ؛ اهل محل همه ریختن بیرون و مارو سوا کردن . تو این بلبشو ستاره هم اومد بیرون ؛ با مشتایی که من زده بودم و مرتضی صورت و دماغ جفتمون خونی بود ؛ ولی اصلا مهم نبود . ستاره رو که دیدم همش از یادم رفت . چقدر خوشگل شده بود . جا افتاده شده بود و از اون حالت دختری خودش تبدیل به زن زیبایی شده بود . آبروریزی بزرگ زمانی کامل شد که زنگ زدن و پلیس ریخت و منو برد کلانتری . جالب بود ؛ وقتی تو کلانتری نشسته بودم تازه فهمیدم مزاحم ناموس مردم شدم .
عجیب بود ؛ کسی که تا دیروز قطعهای از وجودم بود امروز مال مردم شده بود و من نمیتونستم چیزی بگم .
- اسد پهلوان
- بله ؟
- بیا اینجا
- با سربازی که همراه من بود رفتم داخل ؛ روبروی من آمیرزا نشسته بود و مرتضی .
- خب اسد ؛ کارت به جایی رسیده که میری در خونه مردم عربده میزنی ؟
- ولی ؟
- ولی و چی ؟ الان بهت میگم این کارت یعنی چی . میفرستمت دادسرا
- چی ؟
از پشت میز اومد جلو و گفت : همین که شنیدی ؛ شاکیها رضایت نمیدن ؛ تمام
- ولی آقاجون
- آقاجون و زهرمار
اینطوری شد که بابام منو انداخت بازداشتگاه و هیچ تلاشی برای گرفتن رضایت آمیرزا و مرتضی نکرد .
پنج شنبه هم بود و شب رو توی بازداشتگاه موندم و حالا مگه تموم میشد . فکر این که فردا جمعه هست و امشب شبش و اینکه الان مرتضی و ستاره زیر یه سقفن منو کفری میکرد ؛ ولی به خودم میگفتم اون دیگه ناموس مردمه .
فرداش رو هم موندم و رسید صبح شنبه ؛ دیگه آماده دادسرا شده بودم که دیدم بابام اومد .
- رضایتتو گرفتم
- پس چرا همون پریروز نگرفتی ؟
- اولا باید میفهمیدی ناموس مردم ؛ ناموس مردمه . اینکه یه کله بری اونجا احمقانه بود چون دیگه اون ازدواج کرده ؛ در ثانی نمیخواستم پشت سرم حرف دربیاد جهان پشت پسرشه که فردا تو کل زندگیت این انگ بخوره رو پیشونیت که بدون بابات هیچی نیستی .
واسه منی که عصبی بودم اینا مهم نبود . این دو شب بازداشتگاه کجا و یک عمر نداشتن ستاره کجا ؟
از بازداشتگاه که اومدم یه سره رفتم خونه که توراه ستاره رو دیدم . انگار خدا میخواست عذاب بده منو . اینجوری نمیشد باید یه فکری میکردم . باید از این شهر میرفتم یا حتی زود ازدواج میکردم .
رفتم خونه و تا فردا صبح به غیر از دستشویی که میخواستم برم بیرون نیومدم . قلیون آتقی سمسار هنوز تو حیاط بود.
تقی رو که به جرم دزدی گرفتنش ؛ هر چی قسم میخورد و هر چی ناله که کار من نبوده گفتن طرف دوتا شاهد داره و خلاصه انداخته بودنش زندان . یه سالی اون تو بود تا اینکه خیلی اتفاقی من فهمیدم دزد اصلی کیه و آتقی رو از زندان نجات دادم اونم این یادگاریو بهم داد .
تا صبح برنامه همین بود . قلیون ؛ چای ؛ دستشویی ؛ قلیون چای ؛ دستشویی ؛ آخراشم که سردرد اضافه شده بود . حتی واسه نهار و شام هم بیرون نرفتم ؛ باید با خودم میجنگیدم . جالبتر اینکه مامان منو واسه شام صدا نزد ؛ فکر کنم بابام گفته بود بزاره تنها باشم .
به اینجای داستان که رسیدیم بابا پا شد .
گفتم : کجا میری بابا ؟
با خنده گفت : سیگار ؛ چای ؛ دستشویی