بیدار که شدم ساعت 8 بود ؛ صبحونه من رو آورده بودن و من بیدار نشده بودم ؛ ساناز هم که مثل خرس خوابیده بود . نگران آبروم بودم ؛ نگران بابا ؛ صدرا ؛ نگران پولها ؛ نگران اس ام اسی که خوندم .
- حالا که سر قرار نیومدی اشکال نداره ؛ فقط بدون من نیاز مادی نداشتم میخواستم بدونم که آبروت واست مهم هست یا نه ؟ تا شب جمعه بهت وقت میدم 40 میلیون جور کنی ؛ وگرنه عکسات رو میفرستم واسه بابا جونت بعدشم آبروت رو تو اینترنت میبرم .
فاجعهای بود ؛ منی که 3 میلیون قرض کرده بودم حالا 40 میلیون رو از کجا باید میاوردم ؛ یا باید منتظر آبروریزی میموندم یا اینکه ... اصلا یا اینکه دیگهای وجود نداشت .نه یه راه دیگه هم هست باید از صدرا پول میگرفتم . مهم نبود که در موردم چی فکر میکنه .
صبح که شد بابا اومد تو و تا دید من به هوش هستم دستاشو برد بالا و خدا رو شکر کرد . اومد سمتمو منو بوسید و بغل کرد و یه کمیبغض کرد .
- خیلی ترسیدم نکنه برات اتفاقی بیفته .
- حالا که میبینی بابایی ؛ بادمجون بم آفت نداره .
یه لبخندی زد و اشاره کرد به ساناز و گفت بنده خدا خیلی خسته شده ؛ انگار چند ساله نخوابیده .
یه نگاه به ساناز کردم که آب دهنش از کنار لباش ریخته بود رو تخت بیمارستان و صحنه چندش آوری رو شکل داده بود ؛ بعد یاد جملات و حرکات دیشبش افتادم و خنده ام گرفت .
- آره والله ؛ خیلی خسته هست .
کم کم ساناز بیدار شد و متوجه بابام نشد و با آستین مانتوش از آرنج تا مچ آب دهنشو پاک کرد ؛ بعدش که بابامو دید یهو اینو برق گرفت و از جاش پاشد .
- سلام شوهرخاله ؛ کی اومدی ؟
یه چشم غره زد به من که یعنی چرا بیدارم نکردی ؟
- سلام دخترم ؛ خوبی تازه اومدم ؛ ببخش زحمت عسل افتاد گردنت .
یه نگاه قهرمانانه کرد و گفت : نه بابا ؛ این چه حرفیه ؟
در همین لحظه پرستار اولی که دیشب اومد و نمیتونست ساناز رو بیدار کنه وارد شد .
- سلام ؛ خب ؛ خب ؛ حال مریض ما چطوره ؟
- مرسی ؛ خوبم ؛ ممنون .
بعد رو کرد به ساناز و گفت : ماشاالله هزار ماشاالله ؛ دیشب همچین خوابیده بودی توپ در میکردن تو بیدار نمیشدی .
ساناز یه نگاه به بابام کرد که سرشو انداخته بود پائینو ریز میخندید وقتی دید بابام سرش پائینه به پرستاره هی چشم و ابرو اومد .
- من ؟ کی ؟ نه بابا ؛ من تو حالت عادی خوابم نمیبره ؛ اینجا که جون دختر خالمم وسط بود .
پرستاره یه لبخندی زد و در حالی که داشت سرمم رو عوض میکرد گفت : آره معلومه عزیزم ؛ صبحونه که آوردن آقای ایزدی مسئول پخشش اینقدر صدات کرد جواب ندادی منم گذاشتم رو میز .
- آهان اونو میگی ؛ نه بابا این آقاهه که پخش میکرد خیلی سیریش بود ؛ خودمو زدم به خواب ؛ چند بار میخواست شماره بده نگرفتم .
پرستاره با تعجب گفت : آقای ایزدی ؟
من کف کرده بودم که ساناز داره چقدر راحت خالی میبنده .
یه آقایی وارد د که پتو و ملحفه رو عوض کنه که پرستاره گفت : آقای ایزدی ایشون هستنا .
آقای ایزدی گفت : با من کاری داشتید .
یه آقای قد کوتاه ؛ تاس ؛ عینک ته استکانی هم داشت و دوتا دندون خرگوشیاشم زده بود بیرون . آدمیکه موهای مشکی رنگ شده و با ریشای سفید نامرتب جلومون بود معلوم بود با پارتی اومده وگرنه به درد نظافتچی بیمارستان هم نمیخورد . ساناز از سوتیای که داده بود کلافه شد و هیچ جوری نمیتونست جمعش کنه که بابام به دادش رسید و گفت : امروز میتونم دخترم رو ببرم ؟
- اگه دکترش صلاح بدونه امروز مرخص میشه .
دوباره ایزدی پرسید : با من کاری داشتید ؟
- پرستار یه لبخندی زد و گفت : من نه ولی این خانم چرا . با دست اشارهای به ساناز کرد . ایزدی کم کم لباش به خنده داشت باز میشد و دندونای زرد رنگش مشخص شد . اومد سمت ساناز و گفت : جانم ؛ امری داشتید ؟
با گفتن داشتید چند قطره آب دهنشم بیرون پرت شد و ساناز رو تو وضعیت بدتری قرار داد که ساناز گفت : نه ممنون حل شد دیگه ؛ قراره مریضمون مرخص بشه .
ایزدی کمیجلوتر اومد و گفت : هر وقت امری داشتید بهم خبر بدید بنده سریع انجام میدم .
دیگه همه ما غیر از ساناز داشتیم میخندیدیم که پرستار کمک ساناز اومد و گفت : آقای ایزدی لطف کنید برید بقیه اتاقهارو هم مرتب کنید ممنون .
ایزدی با اینکه دلش نمیخواست بره ولی گفت : چشم . بعدشم رو به ساناز کرد و گفت : هر لحظه کار داشتید من تو اتاق تدارکات هستم .
ساناز گفت : ممنون .
ایزدی که از در خارج شد پدرمم گفت : من برم یه چیزی بگیرم واسه صبحونه ؛ خانم پرستار پرهیز غذایی که نداره دخترم ؟
- نه ؛ مشکلی نیست .
بابام گفت : پس با اجازه و از در خارج شد . کار پرستارم تموم شد و گفت : فعلا کارم تمومه ؛ یه نگاهی به ساناز کرد که یعنی حالتو گرفتما و رفت .
- آدم خوبی بود .
- کی ؟ پرستاره ؟
- نه بابا ؛ ایزدی رو میگم ؛ حیف که شوهر داری .
بغدش بلافاصله زدم زیر خنده که ساناز گفت : مثل اینکه مشت دیشب یادت رفته ؛ الان نشونت میدم .
اومد این ور تخت که با خنده گفتم تو رو خدا ؛ هنوز پام درد میکنه .
دلش سوخته بود و بی خیال شد .
بابا که اومد یه صبحونه مفصل خوردیم ؛ درد داشت هر لحظه واسم بیشتر و بیشتر میشد ؛ علاوه بردرد فکرمم مشغول بود و استرس داشت دیوونم میکرد ؛ خوشبختانه دکتر اومد و مرخصم کرد .
رو تختم تو خونه دراز کشیده بودم و گوشی تو دستم بود و خیره بهش نگاه میکردم . که یهو یه اس ام اس اومد .
- خدا بد نده شنیدم تصادف کردی ؟
همون ناشناس بود ؛ ترسیدم ؛ این از کجا میدونست ؟
- تو از کجا میدونی ؟
- ببین ؛ حواست باشه فکر پلیس به سرت نزنه ؛ تا آخر هفته منتظرم . راستی اینستاتم چک کن . دایرکتتو .
به سرعت رفتم اینستا رو باز کردم و رفتم تو دایرکت ؛ از اونجایی که پیج قفل بود ؛ درخواست پیامشو اوکی کردم . یه عکس بود که توش منم با صدرا بودم و دست صدرا رو گردنم بود و من یه تاپ حلقهای پوشیده بودم .
دوباره اس اومد : دیدی که ؟ منتظر بدتراش باش ؛ فقط حواست باشه . نه پلیس و نه کس دیگهای نفهمه .
- من این همه پول ندارم ؛ همون پولم قرض کردم بخدا ؛ تازه تصادف کردم و پام شکسته ؛ روز تصادف هم پولمو زدن .
- این فیلمهارو واسه بابات در بیار که تو رو نمیشناسه ؛ به دوست پسر مایه دارت بگو .
- ندارم به خدا ؛ ندارم .
- به من ربطی نداره .
تو فکر بودم که بابام در زد ؛ دخترم حالت خوبه بابا ؟
- خوبم ؛ ساناز کو ؟
- گفت گار دارم میرم و دوباره میام . چیزی شده ؟ انگار از چیزی ترسیدی بابا ؟
- من ؟ نه ؟ فقط درد دارم .
بابام که کاملا معلوم بود باور نکرده گفت : الان برات مسکناتو میارم .
بابام که رفت زنگ زدم ساناز که در دسترس نبود . میخواستم به صدرا زنگ بزنم دودل بودم تاحالا برای خودمم پول نگرفته بودم و الان تو وضعیت بدی گیر افتاده بودم .
چند لحظه بعد بابام وارد شد و یه لیوان آب و مسکنو داد دستم . لیوانو قرصو گرفتم و تشکر کردم .
- عسل خانم مطمئنی چیزی نشده ؟
در حالی که داشتم آب میخوردم سری تکون دادم که یعنی آره .
- میخواستم یه چیزی بپرسم ؛ شاید زیاد جالب نباشه سوالم ؛ اما من میدونم که تو با پسرعموی ساناز دوست هستی ؛ مشکلی دارید باهم ؟
وای ... بابام از کجا میدونست ؟ نکنه اس ام اسامو چک میکنه ؟ وای خدا آبروم رفت ... خیلی خجالت کشیدم و بدتر از اون این بود که اگه میدونست من خونه صدرا رفتم نمیدونم چه عکس العملی نشون میداد . انکار هم نمیشد کرد .
- راستش من خجالت میکشم بابا ولی اون یه دوستی تموم شده هست .
بابام در حالی که نگاه پرسشگرانهای داشت گفت متاسفم و داشت میرفت بیرون که گفتم : بابا ؛ تو از کجا میدونی ؟
- راستش روزی که تو تصادف کردی ؛ اون به من زنگ زد و گفت اگه اجازه بدم میخواد بیاد خواستگاری ؛ دقیقا چند دقیقه قبل از اینکه به من بگن تو تصادف کردی .
در حالی که داشت به سمت در میرفت مکث کوتاهی کرد و گفت : به نظرم پسر خوبی اومد و از در رفت بیرون .
نمیدونستم چکار کنم ؛ نه به بابا میتونستم بگم نه به صدرا که گوشیم زنگ خورد ؛ یه شماره ناشناس دیگه . با ترس گوشیمو جواب دادم :
- بله بفرمائید .
صدای زنونهای گفت : سلام ؛ من با خانم عسل جهان کار داشتم .
- خودم هستم بفرمائید .
- ببین دختر جون قیمتتو بگو چند ؟
- چی چند خانم ؛ مودب باش ؛ اصلا شما کی هستید؟
- چقدر میگیری بی خیال صدرا بشی ؟
- یعنی چی ؟ اصلا چی میگی تو ؟ تو کی هستی ؟ به تو چه ربطی داره ؟
- دخترجون ؛ من الان خواستم راحت باهات کنار بیام ؛ وگرنه میتونستم طور دیگهای باهات برخورد کنم ؛ قیمتت چند ؟ سی میلیون ؟ چهل میلیون ؟ بیشتر میخوای؟
یاد اس ام اس اون باجگیر که افتادم یهو نظرم عوض شد .
- اصلا خانم شما کی هستید ؟ از کجا بفهمم پولو میدید ؟ از کجا میدونید من پولو میگیرمو بی خیال صدرا میشم ؟
- اوناش به خودم مربوطه ؛ شماره کارت و عددتو بگو .
واسه اینکه سربسرش بزارم گفتم : چهل میلیون ؛ شماره کارتم برات میفرستم .
- باشه ؛ شماره کارتتو بفرست ؛ فقط یادت باشه هر تماسی با صدرا چه حضوری ؛ چه مکالمه ؛ چه اینستا جون باباتو به خطر میندازه ؛ خدانگهدار .
بعد قطع شدنش میخواستم فحش بدم بهش که سعی کردم آروم باشم چون درد پام داشت منو اذیت میکرد ؛ راحتم نمیتونستم تکیه بدم و مجبور بودم نیمه خم به سمت جلو وایسم . یه چند لحظه گذشت که یه اس ام اس اومد .
بانک ملی
واریز نقدی به حساب 400000000+ ریال
چی ؟ یعنی 40 میلیون ریخت به حسابم ؟ کم مونده بود از وحشت سکته کنم .