loading...

Content extracted from http://roohebimar.blog.ir/rss/?1738421406

بازدید : 403
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 14:17
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیدار که شدم ساعت 8 بود ؛ صبحونه من رو آورده بودن و من بیدار نشده بودم ؛ ساناز هم که مثل خرس خوابیده بود . نگران آبروم بودم ؛ نگران بابا ؛ صدرا ؛ نگران پولها ؛ نگران اس ام اسی که خوندم .

- حالا که سر قرار نیومدی اشکال نداره ؛ فقط بدون من نیاز مادی نداشتم میخواستم بدونم که آبروت واست مهم هست یا نه ؟ تا شب جمعه بهت وقت میدم 40 میلیون جور کنی ؛ وگرنه عکسات رو میفرستم واسه بابا جونت بعدشم آبروت رو تو اینترنت میبرم .

فاجعه‌‌‌ای بود ؛ منی که 3 میلیون قرض کرده بودم حالا 40 میلیون رو از کجا باید میاوردم ؛ یا باید منتظر آبروریزی میموندم یا اینکه ... اصلا یا اینکه دیگه‌‌‌ای وجود نداشت .نه یه راه دیگه هم هست باید از صدرا پول میگرفتم . مهم نبود که در موردم چی فکر میکنه .

صبح که شد بابا اومد تو و تا دید من به هوش هستم دستاشو برد بالا و خدا رو شکر کرد . اومد سمتمو منو بوسید و بغل کرد و یه کمی‌بغض کرد .

- خیلی ترسیدم نکنه برات اتفاقی بیفته .

- حالا که میبینی بابایی ؛ بادمجون بم آفت نداره .

یه لبخندی زد و اشاره کرد به ساناز و گفت بنده خدا خیلی خسته شده ؛ انگار چند ساله نخوابیده .

یه نگاه به ساناز کردم که آب دهنش از کنار لباش ریخته بود رو تخت بیمارستان و صحنه چندش آوری رو شکل داده بود ؛ بعد یاد جملات و حرکات دیشبش افتادم و خنده ام گرفت .

- آره والله ؛ خیلی خسته هست .

کم کم ساناز بیدار شد و متوجه بابام نشد و با آستین مانتوش از آرنج تا مچ آب دهنشو پاک کرد ؛ بعدش که بابامو دید یهو اینو برق گرفت و از جاش پاشد .

- سلام شوهرخاله ؛ کی اومدی ؟

یه چشم غره زد به من که یعنی چرا بیدارم نکردی ؟

- سلام دخترم ؛ خوبی تازه اومدم ؛ ببخش زحمت عسل افتاد گردنت .

یه نگاه قهرمانانه کرد و گفت : نه بابا ؛ این چه حرفیه ؟

در همین لحظه پرستار اولی که دیشب اومد و نمیتونست ساناز رو بیدار کنه وارد شد .

- سلام ؛ خب ؛ خب ؛ حال مریض ما چطوره ؟

- مرسی ؛ خوبم ؛ ممنون .

بعد رو کرد به ساناز و گفت : ماشاالله هزار ماشاالله ؛ دیشب همچین خوابیده بودی توپ در میکردن تو بیدار نمیشدی .

ساناز یه نگاه به بابام کرد که سرشو انداخته بود پائینو ریز میخندید وقتی دید بابام سرش پائینه به پرستاره هی چشم و ابرو اومد .

- من ؟ کی ؟ نه بابا ؛ من تو حالت عادی خوابم نمیبره ؛ اینجا که جون دختر خالمم وسط بود .

پرستاره یه لبخندی زد و در حالی که داشت سرمم رو عوض میکرد گفت : آره معلومه عزیزم ؛ صبحونه که آوردن آقای ایزدی مسئول پخشش اینقدر صدات کرد جواب ندادی منم گذاشتم رو میز .

- آهان اونو میگی ؛ نه بابا این آقاهه که پخش میکرد خیلی سیریش بود ؛ خودمو زدم به خواب ؛ چند بار میخواست شماره بده نگرفتم .

پرستاره با تعجب گفت : آقای ایزدی ؟

من کف کرده بودم که ساناز داره چقدر راحت خالی میبنده .

یه آقایی وارد د که پتو و ملحفه رو عوض کنه که پرستاره گفت : آقای ایزدی ایشون هستنا .

آقای ایزدی گفت : با من کاری داشتید .

یه آقای قد کوتاه ؛ تاس ؛ عینک ته استکانی هم داشت و دوتا دندون خرگوشیاشم زده بود بیرون . آدمی‌که موهای مشکی رنگ شده و با ریشای سفید نامرتب جلومون بود معلوم بود با پارتی اومده وگرنه به درد نظافتچی بیمارستان هم نمیخورد . ساناز از سوتی‌‌‌ای که داده بود کلافه شد و هیچ جوری نمیتونست جمعش کنه که بابام به دادش رسید و گفت : امروز میتونم دخترم رو ببرم ؟

- اگه دکترش صلاح بدونه امروز مرخص میشه .

دوباره ایزدی پرسید : با من کاری داشتید ؟

- پرستار یه لبخندی زد و گفت : من نه ولی این خانم چرا . با دست اشاره‌‌‌ای به ساناز کرد . ایزدی کم کم لباش به خنده داشت باز میشد و دندونای زرد رنگش مشخص شد . اومد سمت ساناز و گفت : جانم ؛ امری داشتید ؟

با گفتن داشتید چند قطره آب دهنشم بیرون پرت شد و ساناز رو تو وضعیت بدتری قرار داد که ساناز گفت : نه ممنون حل شد دیگه ؛ قراره مریضمون مرخص بشه .

ایزدی کمی‌جلوتر اومد و گفت : هر وقت امری داشتید بهم خبر بدید بنده سریع انجام میدم .

دیگه همه ما غیر از ساناز داشتیم میخندیدیم که پرستار کمک ساناز اومد و گفت : آقای ایزدی لطف کنید برید بقیه اتاقهارو هم مرتب کنید ممنون .

ایزدی با اینکه دلش نمیخواست بره ولی گفت : چشم . بعدشم رو به ساناز کرد و گفت : هر لحظه کار داشتید من تو اتاق تدارکات هستم .

ساناز گفت : ممنون .

ایزدی که از در خارج شد پدرمم گفت : من برم یه چیزی بگیرم واسه صبحونه ؛ خانم پرستار پرهیز غذایی که نداره دخترم ؟

- نه ؛ مشکلی نیست .

بابام گفت : پس با اجازه و از در خارج شد . کار پرستارم تموم شد و گفت : فعلا کارم تمومه ؛ یه نگاهی به ساناز کرد که یعنی حالتو گرفتما و رفت .

- آدم خوبی بود .

- کی ؟ پرستاره ؟

- نه بابا ؛ ایزدی رو میگم ؛ حیف که شوهر داری .

بغدش بلافاصله زدم زیر خنده که ساناز گفت : مثل اینکه مشت دیشب یادت رفته ؛ الان نشونت میدم .

اومد این ور تخت که با خنده گفتم تو رو خدا ؛ هنوز پام درد میکنه .

دلش سوخته بود و بی خیال شد .

بابا که اومد یه صبحونه مفصل خوردیم ؛ درد داشت هر لحظه واسم بیشتر و بیشتر میشد ؛ علاوه بردرد فکرمم مشغول بود و استرس داشت دیوونم میکرد ؛ خوشبختانه دکتر اومد و مرخصم کرد .

رو تختم تو خونه دراز کشیده بودم و گوشی تو دستم بود و خیره بهش نگاه میکردم . که یهو یه اس ام اس اومد .

- خدا بد نده شنیدم تصادف کردی ؟

همون ناشناس بود ؛ ترسیدم ؛ این از کجا میدونست ؟

- تو از کجا میدونی ؟

- ببین ؛ حواست باشه فکر پلیس به سرت نزنه ؛ تا آخر هفته منتظرم . راستی اینستاتم چک کن . دایرکتتو .

به سرعت رفتم اینستا رو باز کردم و رفتم تو دایرکت ؛ از اونجایی که پیج قفل بود ؛ درخواست پیامشو اوکی کردم . یه عکس بود که توش منم با صدرا بودم و دست صدرا رو گردنم بود و من یه تاپ حلقه‌‌‌ای پوشیده بودم .

دوباره اس اومد : دیدی که ؟ منتظر بدتراش باش ؛ فقط حواست باشه . نه پلیس و نه کس دیگه‌‌‌ای نفهمه .

- من این همه پول ندارم ؛ همون پولم قرض کردم بخدا ؛ تازه تصادف کردم و پام شکسته ؛ روز تصادف هم پولمو زدن .

- این فیلمهارو واسه بابات در بیار که تو رو نمیشناسه ؛ به دوست پسر مایه دارت بگو .

- ندارم به خدا ؛ ندارم .

- به من ربطی نداره .

تو فکر بودم که بابام در زد ؛ دخترم حالت خوبه بابا ؟

- خوبم ؛ ساناز کو ؟

- گفت گار دارم میرم و دوباره میام . چیزی شده ؟ انگار از چیزی ترسیدی بابا ؟

- من ؟ نه ؟ فقط درد دارم .

بابام که کاملا معلوم بود باور نکرده گفت : الان برات مسکناتو میارم .

بابام که رفت زنگ زدم ساناز که در دسترس نبود . میخواستم به صدرا زنگ بزنم دودل بودم تاحالا برای خودمم پول نگرفته بودم و الان تو وضعیت بدی گیر افتاده بودم .

چند لحظه بعد بابام وارد شد و یه لیوان آب و مسکنو داد دستم . لیوانو قرصو گرفتم و تشکر کردم .

- عسل خانم مطمئنی چیزی نشده ؟

در حالی که داشتم آب میخوردم سری تکون دادم که یعنی آره .

- میخواستم یه چیزی بپرسم ؛ شاید زیاد جالب نباشه سوالم ؛ اما من میدونم که تو با پسرعموی ساناز دوست هستی ؛ مشکلی دارید باهم ؟

وای ... بابام از کجا میدونست ؟ نکنه اس ام اسامو چک میکنه ؟ وای خدا آبروم رفت ... خیلی خجالت کشیدم و بدتر از اون این بود که اگه میدونست من خونه صدرا رفتم نمیدونم چه عکس العملی نشون میداد . انکار هم نمیشد کرد .

- راستش من خجالت میکشم بابا ولی اون یه دوستی تموم شده هست .

بابام در حالی که نگاه پرسشگرانه‌‌‌ای داشت گفت متاسفم و داشت میرفت بیرون که گفتم : بابا ؛ تو از کجا میدونی ؟

- راستش روزی که تو تصادف کردی ؛ اون به من زنگ زد و گفت اگه اجازه بدم میخواد بیاد خواستگاری ؛ دقیقا چند دقیقه قبل از اینکه به من بگن تو تصادف کردی .

در حالی که داشت به سمت در میرفت مکث کوتاهی کرد و گفت : به نظرم پسر خوبی اومد و از در رفت بیرون .

نمیدونستم چکار کنم ؛ نه به بابا میتونستم بگم نه به صدرا که گوشیم زنگ خورد ؛ یه شماره ناشناس دیگه . با ترس گوشیمو جواب دادم :

- بله بفرمائید .

صدای زنونه‌‌‌ای گفت : سلام ؛ من با خانم عسل جهان کار داشتم .

- خودم هستم بفرمائید .

- ببین دختر جون قیمتتو بگو چند ؟

- چی چند خانم ؛ مودب باش ؛ اصلا شما کی هستید؟

- چقدر میگیری بی خیال صدرا بشی ؟

- یعنی چی ؟ اصلا چی میگی تو ؟ تو کی هستی ؟ به تو چه ربطی داره ؟

- دخترجون ؛ من الان خواستم راحت باهات کنار بیام ؛ وگرنه میتونستم طور دیگه‌‌‌ای باهات برخورد کنم ؛ قیمتت چند ؟ سی میلیون ؟ چهل میلیون ؟ بیشتر میخوای؟

یاد اس ام اس اون باجگیر که افتادم یهو نظرم عوض شد .

- اصلا خانم شما کی هستید ؟ از کجا بفهمم پولو میدید ؟ از کجا میدونید من پولو میگیرمو بی خیال صدرا میشم ؟

- اوناش به خودم مربوطه ؛ شماره کارت و عددتو بگو .

واسه اینکه سربسرش بزارم گفتم : چهل میلیون ؛ شماره کارتم برات میفرستم .

- باشه ؛ شماره کارتتو بفرست ؛ فقط یادت باشه هر تماسی با صدرا چه حضوری ؛ چه مکالمه ؛ چه اینستا جون باباتو به خطر میندازه ؛ خدانگهدار .

بعد قطع شدنش میخواستم فحش بدم بهش که سعی کردم آروم باشم چون درد پام داشت منو اذیت میکرد ؛ راحتم نمیتونستم تکیه بدم و مجبور بودم نیمه خم به سمت جلو وایسم . یه چند لحظه گذشت که یه اس ام اس اومد .

بانک ملی

واریز نقدی به حساب 400000000+ ریال

چی ؟ یعنی 40 میلیون ریخت به حسابم ؟ کم مونده بود از وحشت سکته کنم .

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 94
  • بازدید سال : 209
  • بازدید کلی : 6413
  • کدهای اختصاصی