- خب من گفتم ؛ حالا تو بگو ؛ آرزوی تو چیه ؟
- من آرزویی ندارم واسه خودم ؛ اما دوست دارم هر چی آدم بی پوله نابود بشه و بمیره
آخه چرا ؟
- پرسیدن داره ؟ یه نگاه به خودت بنداز . تو چی داری ؟ چی میخوای داشته باشی ؟ اصلا مگه میتونی چیزی داشته باشی؟ هر چی هست مال پولداراست . خونههای اعیونی ؛ ماشینهای مدل بالا ؛ حسابهای پرپول ؛ مسافرتهای خارجی ؛ اونوقت جایگاه من و تو کجاست ؟ اصلا نمیخواد تو بگی من میگم . اونا خونههای اعیونی و مدل بالایی دارن که ننه بابای من و تو میرن نوکر کلفتیشو میکنن ؛ ماشینهای مدل بالاشونو میارن و من و تو میریم تو کارواش حمالیشو میکنیم و میشوریمش ؛ حسابهای پرپولی دارن که ما صفراشونو نمیتونیم بشمریم ؛ مسافرت خارجیاشونم که اصلا ما نمیدونیم چی هست ؛ ما تا اوشون فشم میریم سر به سر تو وانت میشینیم ؛ اونا با یه دکمه بلیط هواپیما میگیرن و میرن .
دیگه داشتم از کل کل با ستار ناامید میشدم ؛ شایدم حق با اون باشه ولی ما که خدارو داریم .
- ببین ستار ؛ خیلیاش درستهها ولی منو تو خدارو داریم و همین که سلامتیم باید خدارو شکر کنیم ؛ ما نونمون حلاله و پاک . اون دنیا هم یه کله میریم بهشت .
ستار پوزخندی زد و گفت : داداش خدا کیلو چنده آخه ؟ اصلا خدایی هست مگه ؟ اگه بود که این همه بدبختی و ظلم نبود ؛ یعنی خدا نمیبینه ما شبا نصفه غذا میخوریم که آبجی و داداشمون سیر بخوابن نمیبین
- اینقدر کفر نگو ستار خدا بزرگه جای حق نشسته هوامونو داره
- داداش برو دم مغازه علی بقال بگو علی آقا من خدارو دارم اگه میشه امروز خریدمو مجانی کن ؛ یا نه اصلا ؛ اگه میشه یه هفته دیگه باهات حساب میکنم
- علی بقال که آدم نیست بابا ؛ اون پول میگیره سرت منت میزاره
- ستار گفت : خب یه کار دیگه بکن برو مغازه سلطون بگو داش سلطون اگه میشه یک کیلو برنج بده چهار پنج روز دیگه بهت میدم
- بابا بی خیال ؛ سلطون آدمه آخه ؟
- ستار ادامه داد : مشکل همینه دیگه دوروبریای آدم بدبختا انقدر بدبختن که آدمیت از یادشون رفته ؛ بدبختا اگه نباشن دنیا جای بهتری میشه
- داداش بالاخره درست میشه حکمتی داره تقدیر اینه دیگه اینا همه امتحان و مشیت الهی هست
- خب منم همینو میگم دیگه چرا این مشیت و حکمت فقط واسه ما باید باشه ؟ ما چیمون از بقیه این بچه قرتیای پولدار کمتره ؟ طرف دماغشو نمیتونه بکشه بالا سوار پورشه هست
- داداش حالا یکی سوار پوشه میشه که دلیلی نداره خدا در حق ما ظلم کرده
- سوار چی ؟
- چی ؟
- گفتی سوار چی هست ؟
- پوشه دیگه ازین شاستی بلندارو میگی دیگه
- ببین تو حتی بلد نیستی تلفظش کنی ؛ پورشه هست در اصل پورش هست بعدشم همه مدل داره من فقط میگم یکی یه سیب خورده خدا مارو ازون دینا و بهشت به قول یارو برین انداخته بیرون ؛ مگه همین خدا که میگن عادل هست کسی رو به جای کس دیگه مجازات میکنه ؟ ما چرا باید تاوان خورد و خوراک دیگران رو بدیم . به نظر من همه اینا کشکه واسه اینکه دنیا با این حرفا واسه بعضیا جای بهتری میشه اصلا همین ننه تو ؛ چرا نباید بتونی یه دارو واسش بگیری و پول داروتو نداشته باشی .
یاد ننه بلقیسم که افتادم شرمم شد ؛ چند باری سر ننه با خدا دعوا گرفتم اما هر بار ننه میگفت کفر نگو حکمته ننه که میگم فک نکنی نود سالشهها نه همش پنجاه و چهار پنج داره مهربونترین آدمیبود که به عمرم دیدم آزارش به یه مورچه هم نمیرسید سیزده سالگی شوهر کردو شوهرش رو چهارده سالگی از دست داد خدا بهش یه دختر داد تو این فاصله که شد مادر من بعدشم شوهر نکرد و قوم شوهرشم چون این دختر زاییده بود پرتش کردن بیرون و چند سالی کلفتی کرد و بعدشم مریض شد به قول بابام نه خوب میشد نه میمرد.
بگذریم با ستار خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه هر چی در زدم کسی درو باز نکرد تعجبم وقتی بیشتر شد که قرار نبود جایی برن تو همینهاگیر واگیر شهناز خانم فضول محل اومد .
- وا اصغری ذلیل مرده اینجا چیکار میکنی ؟
- سلام شهناز خانم
- سلام و زهر مار ننه ات رو به موته تو اینجا وایسادی داری یللی تللی میکنی ؟
با شنیدن این حرف گفتم چی ؟ من خبر نداشتم کجان ؟
بدو برو رفتم درمونگاه فلک
با تمام توان داشتم میدویدم و تو راه به هزار نفر نذر و نیاز کردم و با خدا عهد بستم ننه بلقیس که خوب بشه هیچ کدوم از نمازام قضا نشه . رسیدم در درمونگاه وبا سرعت رفتم داخل درمونگاه محل ما کوچیک بود و به راحتی تونستم سیمین خواهرمو پیدا کنم . فاصله ما تا بیمارستان یه نیم ساعت چهل دقیقهای بود و خداروشکر حداقل این درمونگاهو ساختن . بعد ستار میگه خدا حواسش به ما نیست .
- سیمین چی شده ؟
سیمین در حالی که گریه میکرد گفت کجا بودی تا حالا
- سیمین چی شده ؟ ننه حالش چطوره خوبه ؟
تو همین لحظه ننه بلقیس از اتاق اومد بیرون و با دیدنش نفس راحتی کشیدم دویدم سمتشو و بغلش کردم .
- گفتم ننه تو که کشتی منو جون به لبم کردی .
یهو یه پرستار از اتاق اومد بیرون و داد زد آقای دکتر مریضمون داره از دست میره
دکتر دوان دوان خودشو رسوند به اتاق در همین لحظه خداروشکر کردم که ننه بلقیس سالمه و خیالم راحت شد .
دیدم ننه هم بدو داره میره اونوری سیمینم از جاش پاشد داد زد : مامان ؛ مامانم چش شده ؛ یکی از پرستارا سعی میکرد آرومش کنه ولی سیمین آروم بشو نبود . شوک عجیبی بهم وارد شد . مامان ؟ مگه شهناز خانم نگفت ننه ات ؟ الان مامان ؟
- گفتم چی شده ننه ؟
ننه در حالی که اشک میریخت گفت : نگران نباش آش فاطمه زهرا نذر کردم دخترمو خدا بهم برگردونه .
در همین لحظه دکتر اومد بیرون و یه نگاه به جمع کرد و گفت تسلیت میگم غم آخرتون باشه .
چی میگه این ؟ یعنی چی ؟ مادرم ؟ رفتم جلو و یقه دکتر رو گرفتم و گفتم یعنی چی ؟ پس تو چه غلطی میکردی ؟ مادرمو بهم برگردون دکتر ؛ من مادرمو میخوام .
دکتر در حالی که سعی میکرد منو آروم کنه گفت : آروم باش جوون ؛ مادر شما مدتها بود که مریض بود ؛به دلیل مریضیش زیاد اینجا میومدن به خاطر همونم میشناختمشون متاسفانه چند بار حتی به پدرتون هم گفتم باید داروهاشونو سر وقت تهیه کنن ؛ امروز باخبر شدم که ظاهرا چون وضع مالیشون خوب نبوده از همون اول به جای تهیه داروهای سرطان ریه ایشون به جوشوندهها و داروهای گیاهی رو آوردن .
یقه دکترو ول کردم یه نگاه به ننه ؛ یه نگاه به سیمین ؛ رفتم کنج دیوار نشستم و داشتم فکر میکردم اصلا خدایی هست ؟ چرا همه بدبخیتا مال بدبختاست ؟ چرا و چرا و چرا ؟ آرزوی ستار چقدر قشنگ بود حالا منم مثل اون شدم . آرزوی منم همین شده . آرزوی من : مرگ بی پولها