جلوم نشسته بود و گریه میکرد . کلافه بودم و نمیدونستم چکار باید بکنم . اومده بود و میگفت زنش دوست پسر داشته اینم میدونسته ؛ حالا هم دوشبه زنه خونه نیومده . مونده بودم به غیرتش آفرین بگم یا بترکونمش .
با گریه میگفت : من نمیخواستم اینجوری بشه ؛ قرار بود تنوع باشه ؛ ولی اونم چند بار .
داد زدم : خفه شو مرتیکه بی غیرت که تو همین لحظه در زدند .
ادامه داستان طبق قرار همیشگی ساعت 11 شب به بعد